وبلاگ شخصی وحید بهرامی
می خواهم خاطرات و افکارم را بنویسم.
شنبه امتحان زبان فارسی داریم. داشتم دفترم را ورق می زدم و جزوه ای که معلم گفته بود و ما نوشته بودیم را می خواندم که رسیدم به درس سه. دیدم فقط عنوان درس را نوشته ام با خودآزمایی آن را، از جزوه و توضیحات خبری نیست. یاد خاطره اول سال افتادم و حرف بی موقعی که باعث شد معلم عزیزتر از جان تا آخر سال درس سه را به عنوان تنبیه به ما نگوید. البته ما و کمی دقیق تر بگویم من ماجراها با این معلم ادبیات و زبان فارسی داشتم طی این سال تحصیلی. به دلیل اینکه رشته من(صنایع چوب و کاغذ) تعداد کمی متقاضی داره، یعنی دقیقاً 10 نفر و رشته نقشه کشی عمومی هم وضع مشابه ای دارد و فقط وفقط یک نفر بیشتر از رشته ما هستند تصمیم بر این شد که تمام درس های عمومی این دو رشته با هم و در یک کلاس برگزار شود. که به صورت دوره ای گاهی در کلاس نقشه کشی و گاهی در کلاس ما البته بیشتر در کلاس ما به دلیل اینکه دم دست تر و نزدیک تر به دفتر معلمان بود برگزار می شد. اولین جلسه ادبیات معلم آمد و بی سر صدا در کلاس نقشه کشی رفت. من و هم قطارانم ( شاید بهتر است بگویم همکلاسی هایم) در کلاس منتظر معلم بودیم و وقت می گذراندیم. تا اینکه خبر رسید معلم رفته سر کلاس نقشه کشی. ما هم تا بیایم و خودمون رو جمع و جور کنیم و به کلاس برویم یکی از بچه ها به شوخی گفت: ای بابا، معلم غلط کرده رفته کلاس نقشه کشی(البته تمام معلمان عزیز دل ما هستن و این رفیق ما بی ادب است) ما که نمی ریم. اون شاگر دهن لق و آدم فروشی که اومده بود دنبال ما و سریع و به حالت دو رفت سر کلاس و گفت: بچه های صنایع چوب گفتن نمیان. معلم هم گفت به درک. و وقتی خاستیم شایدم هم خواستیم به داخل کلاس برویم با در بسته مواجه شدیم. ما هم پشت در نگران و مضطرب از ترس اینکه از درس عقب بمانیم ایستاده بودیم. به حالت زیر: گفتم که چون خیلی نگران بودیم به این حالات در آمده بودیم. خلاصه آن روز که جلسه اول بود سر کلاس نرفتیم. آن روزی هم که معلم داشت درس سوم را توضیح می داد یکی از بچه های رشته نقشه کشی یک حرف نامربوط و احمقانه ای زد. معلم هم گفت: آموختن به جاهل نارواست و به همین دلیل و با تمسک جستن به جمله معروف تشویق برای یک نفر ولی تنبیه برای همه تمام ما را تنبیه نمود و در خماری درس سه گذاشت. در پست های بعدی خاطرات دیگری را که مربوط به معلم ادبیات و زبان باشد را برایتان می نویسم. امروز امتحان عربی رو هم دادیم. من نمی دونم چه مشکلی با درس عربی دارم. انگاری به طور ذاتی از عربی بی ذارم. هر چقدر توی ادبیات فارسی و زبان انگلیسی با هوش و با استعدادم در حدی که نخونده تو امتحان قبول می شم توی عربی خنگ و بی سوادم. هر چی بیشتر می خونم کمتر یاد می گیرم. نمی دونم مشکل از کجاست. دیروز نشستم دو دور کتاب عربی رو خوندم( ارواح خیکم). امروز صبح هم بلند شدم و از ساعت هفت صبح تا حدود هشت و نیم درس خوندم و رفتم سر جلسه امتحان تا با نام و یاد خدای مهربون امتحان رو راس ساعت ده ( ارواح خیکشون) شروع کنم. سوال ها رو که دیدم اشکم در اومد. برگشتم به معلم گفتم: مرگ نزدیکه آقا قیومت نزدیک تر. کمکم کن که ثواب دنیا و آخرت داره. خلاصه نیم ساعتی با معلم درگیر بودیم دیدم از این معلم آبی گرم نمی شه. تهش گفتم جهنم نهایتش صفر می شم هرچی بلد بودم نوشتم هرچی هم بلد نبودم از خودم یه چی در آوردم و نوشتم. وقتی خواستم برگه رو به معلم بدم گفتم کمکم کن، هم اکنون به یاری سبز شما نیازمندیم. حالا چهارشنبه رو بگو که امتحان تکنولوژی مواد داریم. درس خوب و شیرینی هست. فصل اول کتاب رو معلم برام توضیح می داد هم ما می فهمیدیم هم معلم، فصل دوم کتاب رو معلم می فهمید ولی ما نمی فهمیدم از فصل دوم به بعد نا ما می فهمیدم و نه معلم. حالا من این کتاب سیصد صفحه ای رو موندم چطوری بخونم. تو رو خدا برام دعا کنید. بعد تعریف کردن چند خاطره راجع به اردوی مشهدی که در اردیبهشت ماه داشتم یاد خاطره اولین ناهاری که در مشهد خوردیم افتادم که تعریف کردنش خالی از لطف نیست و خیلی هم بامزه هست. شب که از تهران راه افتادیم. حدود 8 صبح رسیدم به مشهد. بعد از رفتن به زائرسرایی که تدارک دیده شده بود و جاگیر شدن و کمی صحبت کردن گفتن هرکس هرجا دلش می خواد بره فقط ساعت 1 تا 2/5 خودش را برای ناهار برسونه. من و سه نفر دیگه از رفقا با هم راه افتادیم و رفتیم حرم آقا. نماز ظهر را خوندیم و برگشتیم به زائرسرا تا ناهار بخوریم. دیدم چه قیامتی هست. جاتون خالی ناهار جوجه کباب بود ولی هنوز حاضر نشده بود. بچه ها که گشنه بودن و انگار از قحطی در رفته بودند سر از پا نمی شناختند. انگار گشنگی هوش از سرشان برده بود. می زدن رو بشقاب ها و شعار می دادن. چه شعر های قشنگی. با قاشق می زدن رو بشقاب و می خوندن ساعت دو نیم شد هنوز ناهار نخوردیم ساعت دو نیم شد هنوز ناهار نخوردیم مگر مسخره کردید، مگر مسخره کردید، غذا نترسید، نترسید ما همه گشنه هستیم. توپ، تانک، فشفشه جوجه باید جور بشه حداد ( مسئول اردو و معلم پرورشیمان) حیا کن، کاروان و رها کن یا ایها الا یقنون گشنمونه، وقت نونه برگشتنی از اردوی مشهدی که همین اردیبهشت ماه امسال داشتیم، یه کاروان از مدرسه دخترانه هم توی قطاری که ما بودیم بود و نکته جالبش این بود که واگن آنها درست چسبیده بود به واگن ما. ساعت حرکت قطار آخر شب بود به خاطر همین نیم ساعت بعد از حرکت قطار و راست و ریست کردن جا همه لالا کردیم. ولی صبحش رو نگو. اوه اوه اوه واگن ما از یه طرف چسبیده بود به واگن دخترا و از یه طرف دیگه به رستوران هتل. صبح بوده و همه گشنه بودن و صبحانه می خواستن. همه هم خوب می دونن چای شیرین عضو همیشگی خانواده صبحانه ما ایرانی هاست. خوب توی قطا از کجا می شه چای گیر آورد؟ ا باریک الله از رستوران قطار، خوب دخترا برای اینکه یه استکان چای لب سوز لب دوز کمر باریک نوش جان کنن مجبور بودند دل به دریا بزنن و از واگن ما پسرها رد بشن. حالا فرض کنید چه ماجرا های که پیش نیومد. یه عده از بچه ها شماره ها شون رو با اسماشون رو روی یکه تیکه کاغذ می نوشتن و از پنجره می نداختن برای دختر هایی که سرشون رو از پنجره بیرون آورده بودند. آخه جهت باد طوری بود که اگه چیزی می انداختیم بیرون به سمت واگن دختر ها می رفت. اون هایی که چسبیده به واگن دخترها بودند از تو پنجره کوپه هاشون بطری بطری آب می ریختن. یه عده که رفته بودن توی واگن دختر ها و زده بودن زیر آواز که: بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگل با محبت همسفر ما شده بود همراه مون میومد.......... معلم تربیتی ما یه خانومه رو نهی از منکر کرد گفت خانوم حجابت رو رعایت نکن یه یکی از بچه ها جو گرفتش گفت خانوم رعایت کن دیگه، این چه سرو وضعی که برای خودت راه انداختی. و از اون خانومه یه کشیده آب نکشیده دریافت کرد. خلاصه هرکی هر کاری دلش خواست کردو همه یادشون رفت که هنوز یه روز نشده که از پابوس آقا امام رضا برگشته اند. یادش بخیر، اردبیهشت همین امسال بود که رفتیم اردو مشهد که کلی ازش خاطره دارم. امروز می خوام یکی از اون خاطرات رو براتون بنویسم. یادش بخیر، سال اول دبیرستان بود. با هزار امید و آرزو امیدیم و گفتیم: شاگر اول می شیم. ولی نشد که نشد. سه شنبه مورخ 91/3/2 اولین امتحان با درس شیرین دین و زندگی آغاز شد. من که بمب روحیه و اعتماد بنفس هستم مانند یک کوه با صلابت رفتم توجلسه امتحان. یه نگاه به برگه انداختم می بینم 18 سوال داره. وقتی آدم حواسش پرته، می دونید چی می شه؟ خیر سرم امروز امتحان زبان داشتم. برخلاف همه امتحانا که سر ساعت 10 شروع می شه این امتحان به خاطر هماهنگ بودن ساعت 8 شروع شد. منه گیج صبح بلند شدم دست و صورتم و شستم، نشستم پای درس خوندن اصلاً حواسم نیست که امتحان ساعت 8 قراره شروع بشه. تا ساعت 9 نشستم خوندم بعدشم آروم آروم پیاده رفتم به سمت مدرسه. ساعت ده رسیدم، دیدم همه دارن بر می گردن. گفتم مگه امتحان تموم شد؟ گفتن: ساعت خواب، امتحان ساعت 10 شروع شده ها. با خودت چند چندی؟!!!! خلاصه رفتیم تو دیدم بله، امتحان تموم شده و دارن جمع می کنن. رفتم پیش ناظم می گه ماجرا از این قراره. اون کلی با هم صحبت کرده که: ما برگه چاب کردیم دادیم دستون، گفتیم ساعت 8 صبح امتحانه باز تو الان اومدی؟ گفتم کاری که شده، چه کنیم. خلاصه با ناظم فنی و معلم زبان گفتمان ها کردن بعدش سه تا صفحه سوال با یه پاسخ نامه به من دادن گفتن دقیقاٌ 25 دقیقه وقت داری جواب بدی. من سریع جواب دادم و برگه رو دادم. خدا رو شکر تو هرچی ضعیف هستم توی این یه قلم یعنی زبان انگلیسی مادر زاد قوی هستم. اما تا غول ریاضی رو که باهاش شنبه قرار ملاقات دارم زمین نزنم خیلام راحت نمی شه.
گفت: برو بشین ته سالن تا بیام.
Power By:
LoxBlog.Com |